چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

علی و عاصم

علی - علیه ‏السلام - بعد از خاتمه جنگ جمل  وارد شهر بصره شد . در خلال ایامی که در بصره بود ، روزی به عیادت یکی از یارانش ، به نام " علاء بن زیاد حارثی " رفت . این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی‏ همین که آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید ، به او گفت : " این‏ خانه به این وسعت ، به چه کار تو در دنیا می‏ خورد ، در صورتی که به خانه‏ وسیعی در آخرت محتاج تری ؟ ! ولی اگر بخواهی می‏توانی که همین خانه وسیع‏ دنیا را وسیله‏ ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی ، به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی ، صله رحم نمایی ، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکار کنی ، این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن‏ حقوق قراردهی ، و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی " .
علاء : " یا امیر المؤمنین ، من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم "
- " چه شکایتی داری ؟ "
- " تارک دنیا شده ، جامه کهنه پوشیده ، گوشه گیر و منزوی شده همه‏ چیز و همه کس را رها کرده " .

- " او را حاضر کنید ! "
عاصم را احضار کردند و آوردند . علی " ع " به او رو کرد و فرمود : " ای دشمن جان خود ، شیطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خویش‏ رحم نکردی ؟ آیا تو خیال می‏کنی که خدایی که نعمتهای پاکیزه دنیا را برای‏ تو حلال و روا ساخته ناراضی می‏شود ، از اینکه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی " .
عاصم : " یا امیرالمؤمنین ، تو خودت هم که مثل من هستی ، تو هم که به‏ خود سختی می‏دهی و در زندگی بر خود سخت می‏گیری ، تو هم که جامه نرم‏ نمی‏پوشی و غذای لذیذ نمی‏خوری ، بنابراین من همان کار را می‏کنم که تو می‏کنی ، و از همان راه می‏روم که تو می‏روی " .
- " اشتباه می‏کنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم که تو نداری ،
من در لباس پیشوایی و حکومتم ، وظیفه حاکم و پیشوا وظیفه دیگری است .

خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی  شخصی خود قرار دهند. و آن طوری زندگی کنند که تهیدست ترین مردم زندگی‏ می‏کنند . تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نکند ، بنابراین من‏ وظیفه ‏ای دارم و تو وظیفه ‏ای "


داستان راستان جلد اول

نهج البلاغه خطبه 207



مسیحی و زره علی (ع)

در زمان خلافت علی - علیه‏السلام - در کوفه ، زره آن حضرت گم شد . پس‏ از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیداشد . علی او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : " این زره از آن من است ، نه آن را فروخته‏ ام و نه‏ به کسی بخشیده ‏ام . و اکنون آن را در نزد این مرد یافته‏ ام " .

 قاضی به‏ مسیحی گفت : " خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه می‏گویی ؟ "

 او گفت : " این زره مال خود من است ، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی‏کنم ( ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد ) . " .
قاضی رو کرد به علی و گفت : " تو مدعی هستی و این شخص منکر است ، پس بر تو است که شاهد بر ادعای خود بیاوری " .
علی خندید و فرمود : " قاضی راست می‏گوید ، اکنون می ‏بایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم " .
قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم کرد ، و او هم‏ زره را برداشت و روان شد .

ولی مرد مسیحی که خود بهتر می‏دانست که زره مال کی است ، پس از آنکه‏ چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : " این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست " ، و اقرار کرد که زره از علی است . طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده ، و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی‏ در جنگ نهروان می‏جنگد.


الامام علی صوت العداله الانسانیه، صفخه 63

بحارالانوار، جلد9، چاپ تبریز، صفحه 598

داستان راستان جلد اول

بیچاره شدن فرزندی ثروتمند

امام حسن عسکرى علیه السلام به نقل از امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام حکایت فرماید:
روزى پیرمردى به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شد.
پیرمرد با گریه و زارى عرضه داشت : یا رسول اللّه ! من پسرم را بزرگ کردم و هزاران رنج و زحمت برایش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را کمک کردم تا آن که مستقلّ و خودکفا گردید، ولى امروز که من ضعیف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستى خود را از دست داده ام ، او از هر گونه کمکى به من دریغ مى کند و حتّى لقمه نانى هم به من نمى دهد.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله خطاب به فرزند کرد و فرمود: تو در این مورد چه جوابى دارى ؟
گفت : یا رسول اللّه ! من چیزى زاید بر مخارج خود و عائله ام ندارم .
حضرت به پدر فرمود: اکنون چه مى گوئى ؟
گفت : یار سول اللّه ! او داراى چندین انبار گندم و جو و کشمش مى باشد و نیز کیسه هائى پر از درهم و دینار دارد.
رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخى دارى ؟
اظهار داشت : یا رسول اللّه ! او اشتباه مى کند، چون من هیچ ندارم .
در این هنگام ، حضرت رسول خطاب به فرزند کرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت که آن همه براى تو زحمت کشیده است ، نیکى و احسان کن .
پسر گفت : یا رسول اللّه ! من چیزى ندارم .
حضرت فرمود: این ماه از بیت المال به او کمک مى کنیم ؛ ولى از ماه آینده باید پدرت را کمک نمائى و به یکى از اصحاب خود به نام اُسامة بن زید دستور داد تا صد درهم به آن پیر مرد بپردازد.
در پایان ماه ، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت : یا رسول اللّه ! فرزندم چیزى به من نداد و پسر همچنین گفت : من چیزى ندارم .
حضرت به فرزند اشاره نمود: که تو داراى ثروت بسیارى هستى ؛ ولى با این برخوردى که نسبت به پدرت دارى ، همین امروز فقیر و تهى دست خواهى شد.
همین که فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد که داد و فریاد افرادى که در همسایگى انبارهاى آذوقه او هستند، بلند است .
و هنگامى که چشمشان به پسر پیرمرد افتاد فریاد زدند: بوى گندیده انبارهاى تو به همه ما اذیّت و آزار مى رساند.
و او را مجبور کردند تا اجناس فاسد شده انبارهایش را تخلیه کند؛ او نیز چندین کارگر گرفت و با پرداخت پولى بسیار، آن اجناس فاسدشده را در بیابان هاى شهر تخلیه کرد.
و چون به کیسه هاى طلا و نقره اندوخته شده مراجعه کرد، آن ها را چیزى جز سنگ و ریگ ندید و تمام زندگى و ثروت او تباه گردید وسخت در تنگ دستى قرار گرفت ، به طورى که حتّى محتاج لقمه نانى براى شام خود گردید و در نهایت مریض و رنجور شد.

سپس حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدین چنین فرمود: مواظب باشید که پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناک نکنید و راضى نباشید که آنان نیازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانید که غیر از عذاب دنیا نیز در قیامت به عقاب دردناک الهى مبتلا خواهید شد.


تفسیر البرهان : ج 2، ص 194، ح 1.

مسلمان و کتابی

در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشم ها به آن شهر دوخته‏ بود که ، چه فرمانی صادر می ‏کند و چه تصمیمی می‏ گیرد .
در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی‏ یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه می‏ رود ، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی ، جای‏ دیگری را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت‏
راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند . راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد . به‏ سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق‏
مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او می‏ رفت‏ آمد .
پرسید : " مگر تو نگفتی من می‏خواهم به کوفه بروم ؟ " .
- " چرا " .
- " پس چرا از این طرف می‏ آیی ؟ راه کوفه که آن یکی است " .
- " می‏ دانم ، می‏خواهم مقداری تورا مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بریکدیگر پیدا می‏کنند " . اکنون تو حقی بر من پیدا کردی . من به خاطر این حق که به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت " .
- " اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه ‏اش بوده " .
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که برایش‏ معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی ابن ابیطالب " ع " بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و
فداکار اصحاب علی - علیه‏السلام - قرار گرفت "


اصول کافی، ج2، باب حسن الصاحبه و حق الصاحب فی السفر، صفحه 670

داستان راستان جلد اول

پاداش گرامیداشت خادم

مرحوم حاج میرزا محمد تنکابنی ، متوفای ۱۳۰۲ هـ . تألیفات فراوانی دارد که اسامی ۲۱۲ جلد از آنها را در کتاب < قصص العلماء > آورده است .
کتاب قصص العلماء بطوری که از عنوانش پیداست ، در مورد شرح حال علمای اعلام تألیف شده است .
مرحوم تنکابنی در این کتاب به سبک قدما شرح حال خودش را نیز نوشته است .
او در ضمن شرح حال خویش به عنایاتی از حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ اشاره کرده ، که یک نمونه آن را در اینجا می آوریم :در سالی که برای زیارت حضرت فاطمه دختر موسی بن جعفر علیهما السلام ملقب به حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به قم مشرف شدم ، کیسه ای داشتم که مخصوص پول طلا بود ، همواره مقدار معینی طلای مسکوک در آن می گذاشتم و همراه خود می بردم .
در یک شب جمعه ای دو اشرفی طلا در آن کیسه نهادم و برای آستان بوسی دختر باب الحوائج به حرم مطهر مشرف شدم .در حرم مطهر به دلم گذشت که به یکی از خدام هدیه ای بدهم ، چون هوا تاریک بود به جای دو روپیه ، دو اشرفی طلا را به او داده بودم .
هنگامی که به منزل مراجعت کردم ، کیسه پول را خالی یافتم و متوجه شدم که اشرفی ها را سهواً به جای روپیه داده ام .صبح هنگامی که می خواستم از منزل بیرون بروم آن کیسه را برداشتم که تعدادی اشرفی در آن بگذارم و برای خرجی همراه خود بردارم ، با کمال تعجب مشاهده کردم که دو اشرفی طلا در آن هست .
من مطمئن هستم که شب آن کیسه خالی بود و مطمئن هستم که احدی در آن تصرف نکرده بود .

سپس ایشان اضافه می کند که این قضیه دو بار برایم ا تّفاق افتاد.

___________________________________________________________

منبع مطلب

قافله ای که به حج می رفت

قافله ‏ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همین که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی‏ درمیان آنها شد که سیمای صالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام‏ کارهای شماست می‏شناسید ؟ 
ادامه مطلب ...

عتاب استاد

سید جواد عاملی ، فقیه معروف - صاحب کتاب مفتاح الکرامه - شب مشغول‏ صرف شام بود که صدای در را شنید . وقتی که فهمید پیش خدمت استادش ، سید مهدی بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دوید . پیش خدمت‏ گفت : " حضرت استاد ، شما را الان احضار کرده است ، شام جلو ایشان‏ حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید " .

جای معطلی نبود . سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند ، با شتاب‏ تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سید جواد افتاد ، با خشم و تغیر بی‏سابقه‏ای گفت : " سید جواد ! از خدا نمی‏ترسی ، از خدا شرم نمی‏کنی ؟ ! "
سید جواد غرق حیرت شد که چه شده و چه حادثه‏ای رخ داده ، تاکنون سابقه‏ نداشته این چنین مورد عتاب قرار بگیرد . هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد . ناچار پرسید : " ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است ؟ "

  ادامه مطلب ...

اندازه مهر و محبت خدای عالم به بندگانش

زیارت رسول اکرم حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصمیم گرفت به «مدینه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده دید. آن ها را برداشت تا به عنوان هدیه برای پیامبر خدا رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز کنان از راه رسید. جوجه هایش را در دستِ مرد، اسیر دید. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال می کرد.

 

مرد به مدینه رسید. یک سره به مسجد رفت. پس از زیارت رسول خدا نبیّ اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ایشان گذاشت. پرنده ی مادر که به دنبالِ جوجه هایش پرواز کرده بود، به سرعت فرود آمد. غذایی را که به منقار گرفته بود، در دهانِ یکی از جوجه ها گذاشت و دور شد.  ادامه مطلب ...

نماز و گناه

جوانی از انصار نمازش را با پیامبر (صلی الله علیه و آله) می خواند ولی گناه و محرمات را نیز انجام می داد.

جریان را به پیامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند. پیامبر (صلی الله علیه و آله)  فرمود: بالاخره نمازش روزی او را از بدی و زشتی باز می دارد.

 طولی نکشید که دیدند آن جوان توبه کرد و دست از کارهای بد و زشتش برداشت.

میزان الحکمه، ج5، ص371، ح 10254

حفظ آبرو در سخاوت

مرحوم کلینى و برخى دیگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى علیهم به نقل از یسع بن حمزه - که یکى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام است - حکایت نماید:
روزى از روزها، در مجلس آن حضرت در جمع بسیارى از اقشار مختلف مردم حضور داشتم ، که پیرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش ‍ مى کردند و حضرت جواب یکایک آن ها را به طور کامل و فصیح بیان مى فرمود.
در این میان ، شخصى بلند قامت وارد شد؛ و پس از اداء سلام ، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
یاابن رسول اللّه ! من از دوستان شما و از علاقه مندان به پدران بزرگوار و عظیم الشّاءن شما اهل بیت مى باشم ؛ و اکنون مسافر مکّه معظّمه هستم ، که پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام ؛ و در حال حاضر چیزى برایم باقى نمانده است که بتوانم به دیار و شهر خود بازگردم .
چناچه مقدور باشد، مرا کمکى نما تا به دیار و وطن خود مراجعت نمایم ؛ و چون مستحقّ صدقه نیستم ، هنگام رسیدن به منزل خود آنچه را که به من لطف نمائید، از طرف شما به فقراء، در راه خدا صدقه مى دهم .
حضرت فرمود: بنشین ، خداوند مهربان ، تو را مورد رحمت خویش قرار دهد و سپس مشغول صحبت با اهل مجلس گشت و پاسخ مسئله هاى ایشان را بیان فرمود.
هنگامى که مجلسِ بحث و سؤ ال و جواب به پایان رسید و مردم حرکت کرده و رفتند، من و سلیمان جعفرى و یکى دو نفر دیگر نزد حضرت باقى ماندیم .
امام علیه السلام فرمود: اجازه مى دهید به اندرون روم ؟
سلیمان جعفرى گفت : قدوم شما مبارک باد، شما خود صاحب اجازه هستید.
بعد از آن ، حضرت از جاى خود برخاست و به داخل اتاقى رفت ؛ و پس از آن که لحظاتى گذشت ، از پشت در صدا زد و فرمود: آن مسافر خراسانى کجاست ؟
شخص خراسانى گفت : من این جا هستم .
حضرت دست مبارک خویش را از بالاى درب اتاق دراز نمود و فرمود: بیا، این دویست درهم را بگیر و آن را کمک هزینه سفر خود گردان و لازم نیست که آن را صدقه بدهى .
پس از آن ، امام علیه السلام فرمود: حال ، زود خارج شو، که همدیگر را نبینیم .
چون مسافر خراسانى پول ها را گرفت ، خداحافظى کرد و سپس از منزل حضرت بیرون رفت ، امام علیه السلام از آن اتاق بیرون آمد و کنار ما نشست .
سلیمان جعفرى اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! جان ما فدایت باد، چرا چنین کردى و خود را مخفى نمودى ؟!
حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام فرمود: چون نخواستم که آن شخص غریب نزد من سرافکنده گردد و احساس ذلّت و خوارى نماید.

سپس در ادامه فرمایش خود افزود: آیا نشنیده اى که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: هرکس خدمتى و یا کار نیکى را دور از چشم و دید دیگران انجام دهد، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نماید؛ و هرکس کار زشت و قبیحى را آشکارا انجام دهد، خوار و ذلیل مى گردد.


بحارالا نوار: ج 49، ص 101، ح 19، بهنقل از کافى و مناقب ابن شهرآشوب ، اءعیان الشّیعة : ج 2، ص 15

فاطمه یگانه بانوی عشق و پاکی

سلمان فارسى گفت : روزى به منزل حضرت زهراء سلام اللّه علیها وارد شدم ، آسیابى را جلوى آن حضرت دیدم که دستاس آن را با حالت خستگى و ضعف گرفته است و مى چرخاند و مقدارى جو، آرد مى نمود؛ و در گوشه اى از اتاق ، حسین علیه السلام را دیدم که از شدّت گرسنگى ناله مى کرد.
گفتم : اى دختر رسول اللّه ! چرا خود را در سختى و مشقّت قرار داده اى ، با این که فضّه پیش خدمت شما است ؟!
حضرت در جواب اظهار داشت : پدرم رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله فرمود: کارهاى منزل یک روز بر عهده من و یک روز بر عهده فضّه باشد؛ و امروز نوبت من است .
گفتم : اجازه فرمائید که من کمک نمایم ، یا آسیاب را بچرخانم ، یا این که حسین علیه السلام را آرام کنم و دلداریش دهم ؟
حضرت فرمود: من نسبت به فرزندم ، حسین آشناتر هستم ؛ پس تو دستاس را بچرخان تا آرد تهیّه گردد.
بنابراین من مشغول چرخانیدن دستاس شدم و چون مقدارى از جوها را آرد کردم ، صداى اذان را بگوشم رسید؛ پس براى اقامه نماز به مسجد رفتم و نماز جماعت را به امامت حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله بجاآوردم .
و بعد از نماز، جریان حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را براى امیرالمؤ منین ، علىّ علیه السلام تعریف کردم .
امام علىّ علیه السلام گریان شد و از مسجد بیرون رفت و پس از گذشت لحظاتى در حالى که تبسّم مى نمود، به مسجد بازگشت .
حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله جریان را از علىّ علیه السلام جویا شد؟
و او اظهار داشت : چون بر فاطمه وارد شدم ، وى را دیدم بر قفا خوابیده و حسین نیز روى سینه اش در خواب بود و سنگ آسیاب بدون آن که در دست کسى باشد، مى چرخید!!

حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله فرمود: خداوند ملائکه اى را آفریده است تا در خدمت محمّد و اهل بیت او علیهم السلام باشند.



بحارالا نوار: ج 43، ص 28، ح 33، الخرایج و الجرایح : ج 2، 530، ح 6.

امام باقر (ع) و دو کبوتر

محمد بن مسلم گوید: روزى خدمت امام باقر علیه السلام بودم که یک جفت قمرى آمدند و روى دیوار نشسته طبق مرسوم خود بانگ مى‏کردند، و امام باقر علیه السلام ساعتى به آنها پاسخ مى‏گفت، سپس آماده پریدن گشتند، و چون روى دیوار دیگرى پریدند، قمرى نر یک ساعت بر قمرى ماده بانگ مى‏کرد، سپس آماده پریدن شدند،

من عرض کردم: قربانت گردم، داستان این پرندگان چه بود؟

فرمود: اى پسر مسلم هر پرنده و چارپا و جاندارى را که خدا آفریده است نسبت بما شنواتر و فرمانبردارتر از انسانست، این قمرى بماده خود بدگمان شده و او سوگند یاد کرده بود که نکرده است و گفته بود به داورى محمد بن على (علیه السلام)راضى هستى؟ پس هر دو بداورى من راضى گشته و من بقمرى نر گفتم: که نسبت به ماده خود ستم کرده‏اى او تصدیقش کرد.


اصول کافى-ترجمه مصطفوى، ج‏2، 375

عزت نفس

مفضّل با فشار سخت زندگی روبرو شده بود ،فقر وتنگ دستی ، داشتن قرض و مخارج سنگین زندگی اورا آزار می داد،درمحضر امام صادق (ع)لب به شکایت گشود وبیچارگی های خود را موبه موتشریح کرد "فلان مبلغ قرض دارم،فلان مشکل دارم ،متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام  صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام  (ع)به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند ،بعد این کیسه را در اختیارمفضّل قرار می دهد،مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود."

حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم ،امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای واز روزگار شکست یافته ای،در نظر ها کوچک می شوی وشخصیّت واحترامت از میان می رود.


شهید مطهری،داستان راستان ص17 .و  رحمتی ،محمد،گنجینه معارف ج1ص112

افطاری

انس بن مالک ، سالها در خانه رسول خدا خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا این افتخار را داشت . او بیش از هر کس دیگر ، به اخلاق‏ و عادات شخصی رسول اکرم آشنا بود . آگاه بود که رسول اکرم در خوراک و پوشاک چقدر ساده و بی تکلف زندگی می‏کند . در روزهایی که روزه می‏گرفت ، همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده - گاهی برای افطار و سحر ، جداگانه ، این غذای ساده تهیه می‏شد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا می‏کرد و با همان روزه می‏گرفت . یک شب ، طبق معمول ، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگر برای‏ افطاری رسول اکرم آماده کرد ، اما رسول اکرم آن روز وقت افطار نیامد . پاسی از شب‏ گذشت و مراجعت نفرمود . انس مطمئن شد که رسول اکرم خواهش بعضی از
اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است . از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد .
طولی نکشید رسول اکرم به خانه برگشت . انس از یک نفر که همراه حضرت‏ بود پرسید : " ایشان امشب کجا افطار کردند ؟ " گفت : " هنوز افطار نکرده‏اند . بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد " .
انس از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد ، زیرا شب گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود . منتظر بود رسول اکرم از او غذا بخواهد ، و او از کرده خود معذرت خواهی کند . اما از آن سو رسول اکرم از قرائن و احوال‏ فهمید چه شده ، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت . انس گفت : " رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد "

داستان راستان جلد اول

پیر و کودکان

پیرمردی مشغول وضو بود ، اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمی‏دانست . امام‏ حسن و امام حسین ( ع ) که در آن هنگام طفل بودند ، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند . جای تردید نبود ، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد ، اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی‏ تو صحیح نیست ، گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او می‏شود ، برای همیشه‏ خاطره تلخی از وضو خواهد داشت . بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای‏ خود تحقیر تلقی نکند ، و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر
بار نرود .
این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند . در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند ، و
پیرمرد می‏شنید . یکی گفت : " وضوی من از وضوی تو کاملتر است " .
دیگری گفت : " وضوی من از وضوی تو کاملتر است " . بعد توافق کردند که‏ در حضور پیرمرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حکمیت کند . هر دو طبق‏ قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند . پیرمرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است . و به فراست مقصود اصلی‏ دو طفل را دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت‏ آنها قرار گرفت . گفت :
" وضوی شما صحیح و کامل است . من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمی‏دانم . به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید ، مرا متنبه ساختید . متشکرم " .

داستان راستان جلد اول