ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
جای
معطلی نبود . سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند ، با شتاب تمام به
خانه سید بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سید جواد افتاد ، با خشم و تغیر
بیسابقهای گفت : " سید جواد ! از خدا نمیترسی ، از خدا شرم نمیکنی ؟ !
"
سید
جواد غرق حیرت شد که چه شده و چه حادثهای رخ داده ، تاکنون سابقه نداشته
این چنین مورد عتاب قرار بگیرد . هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را
بفهمد ممکن نشد . ناچار پرسید : " ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر
اینجانب چه بوده است ؟ "
-
" هفت شبانه روز است فلان شخص همسایهات و عائلهاش گندم و برنج گیرشان
نیامده ، در این مدت از بقال سرکوچه خرمای زاهدی نسیه کرده و با آن به سر
بردهاند . امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد ، قبل از آنکه اظهار کند ،
بقال گفته نسیه شما زیاد شده است . او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت
کشیده تقاضای نسیه کند ، دست خالی به خانه برگشته است . و امشب خودش و
عائلهاش بیشام ماندهاند " .
- " بخدا قسم ، من از این جریان بی خبر بودم ، اگر میدانستم به احوالش رسیدگی میکردم " .
-
" همه داد و فریادهای من برای این است که تو چرا از احوال همسایهات
بیخبر ماندهای ؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذارنند و تو نفهمی ؟
اگر با خبر بودی و اقدام نمیکردی که تو اصلا مسلمان نبودی ،
یهودی بودی " .
- " میفرمایید چه کنم ؟ "
-
" پیش خدمت من این مجمعه غذا را برمیدارد ، همراه هم تا دم در منزل آن
مرد بروید ، دم در پیش خدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش کن که امشب
با هم شام صرف کنید . این پول را هم بگیر و زیر فرش یا
بوریای
خانهاش بگذار ، و از اینکه درباره او که همسایه تو است کوتاهی کردهای
معذرت بخواه . سینی را همانجا بگذار و برگرد . من اینجا نشستهام و شام
نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری " .
پیش
خدمت سینی بزرگ غذا را که انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت ، و همراه
سید جواد روانه شد . دم در پیش خدمت برگشت و سید جواد پس از کسب اجازه
وارد شد . صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهی سید جواد و خواهش او دست به
سفره برد . لقمهای خورد و غذا را مطبوع یافت . حس کرد که این غذا دست
پخت خانه سید جواد ، که عرب بود ، نیست . فورا از غذا دست کشید و گفت : "
این غذا دست پخت عرب نیست ، بنابراین از خانه شما نیامده ، تا نگویی این
غذا از کجا است من دست دراز نخواهم کرد " .
آن
مرد خوب حدس زده بود . غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود . آنها
ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا ، غذای عرب نبود . سید جواد هر چه
اصرار کرد که تو غذا بخور ، چه کار داری که این غذا در خانه کی ترتیب داده
شده ، آن مرد قبول نکرد و گفت : " تا نگویی دست دراز نخواهم کرد " . سید
جواد چارهای ندید ، ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد . آن مرد بعد از شنیدن
ماجرا غذا را تناول کرد ، اما سخت در شگفت مانده بود . میگفت : " من راز
خودم را به احدی نگفتهام ، از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشتهام ،
نمیدانم سید از کجا مطلع شده است ! "
الکنی والالقاب ، محدث قمی، جلد 2، صفحه 62
داستان راستان جلد دوم