چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

حق مادر

زکریا ، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به‏ اسلام احساس می‏کرد ، وجدان و ضمیرش او را به اسلام می‏خواند . آخر بر خلاف‏ میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن‏ نهاد .
موسم حج پیش آمد . زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت . ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد . سپس گفت : " پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی (مسیحی) هستند ، مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهراً با آنها هم غذا می‏شوم تکلیف من در این صورت چیست ؟ "
- " آیا آنها گوشت خوک مصرف می‏کنند ؟ "
- " نه یا ابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوک نمی‏زنند " .
- " معاشرت تو با آنها مانعی ندارد " . 


آنگاه فرمود : " مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیکی کن‏ ، وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وامگذار ، خودت شخصا متصدی تجهیز جنازه او باش "
ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد . سفارش امام را به‏ خاطر سپرده بود . کمر به خدمت مادر بست ، و لحظه‏ای از مهربانی و محبت‏ به مادر کور خود فروگذار نکرد . با دست خود او را غذا می‏داد و حتی شخصا جامه‏ها و سر مادر را جستجو می‏کرد که شپش نگذارد . این تغییر روش پسر ، خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه ، برای مادر شگفت آور بود ؟ یک روز به‏ پسر خود گفت : " پسر جان ! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار می‏رفتیم ، این قدر به من مهربانی نمی‏کردی ؟ اکنون چه شده‏
است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه‏ایم ، بیش از سابق با من مهربانی می‏کنی ؟ "
- " مادر جان ! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من اینطور دستور داد " .
- " خود آن مرد هم پیغمبر است ؟ "
- " نه ، او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است " .
- " پسرکم ! خیال می‏کنم خود او پیغمبر باشد ، زیرا اینگونه توصیه‏ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگری نمی‏شود " .
- " نه مادر ، مطمئن باش او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است . اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد " .
- " پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر است . دین خود را بر من عرضه بدار " . جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد . مادر مسلمان شد . سپس جوان آداب‏ نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد . مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد . شب شد توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد . آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد ، مریض شد و به بستر افتاد . پسر را طلبید و گفت :
- " پسرکم ، یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن " .
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان‏ و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد . مادر همه آنها را به‏ عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد .
صبح که شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند . کسی که‏ برجنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد ، پسر جوانش زکریا بود .

داستان راستان جلد اول

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.