ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
زکریا
، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او
نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس
میکرد ، وجدان و ضمیرش او را به اسلام میخواند . آخر بر خلاف میل پدر و
مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد .
موسم
حج پیش آمد . زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به
حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت . ماجرای اسلام خود را برای امام
تعریف کرد . سپس گفت : " پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی (مسیحی) هستند ،
مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهراً با آنها هم غذا میشوم تکلیف من
در این صورت چیست ؟ "
- " آیا آنها گوشت خوک مصرف میکنند ؟ "
- " نه یا ابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوک نمیزنند " .
- " معاشرت تو با آنها مانعی ندارد " .
آنگاه
فرمود : " مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیکی کن ، وقتی که
مرد جنازه او را به کسی دیگر وامگذار ، خودت شخصا متصدی تجهیز جنازه او باش
"
ایام
حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد . سفارش امام را به خاطر سپرده
بود . کمر به خدمت مادر بست ، و لحظهای از مهربانی و محبت به مادر کور
خود فروگذار نکرد . با دست خود او را غذا میداد و حتی شخصا جامهها و سر
مادر را جستجو میکرد که شپش نگذارد . این تغییر روش پسر ، خصوصا پس از
مراجعت از سفر مکه ، برای مادر شگفت آور بود ؟ یک روز به پسر خود گفت : "
پسر جان ! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار
میرفتیم ، این قدر به من مهربانی نمیکردی ؟ اکنون چه شده
است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانهایم ، بیش از سابق با من مهربانی میکنی ؟ "
- " مادر جان ! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من اینطور دستور داد " .
- " خود آن مرد هم پیغمبر است ؟ "
- " نه ، او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است " .
- " پسرکم ! خیال میکنم خود او پیغمبر باشد ، زیرا اینگونه توصیهها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگری نمیشود " .
- " نه مادر ، مطمئن باش او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است . اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد " .
-
" پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر است . دین
خود را بر من عرضه بدار " . جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد . مادر
مسلمان شد . سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد . مادر فرا
گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد . شب شد توفیق نماز مغرب و نماز
عشاء نیز پیدا کرد . آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد ، مریض شد و به بستر
افتاد . پسر را طلبید و گفت :
- " پسرکم ، یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن " .
پسر
بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و
کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد . مادر همه آنها را به
عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد .
صبح
که شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند . کسی که
برجنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد ، پسر جوانش زکریا بود .
داستان راستان جلد اول