وصیت نامه شهیدسیدمحمدسیدی

                                     بسم رب الشهداء والصدیقین

        باسلام ودرود بیکران الله برامام خمینی (ره) رهبر مستضعفان جهان  

                            خداحافظ خداحافظ رفیقان      سفردارم برای حفظ ایران  

                                   

 

16 مرداد 1362 ،عملیات والفجر2 ، منطقه‌ مرزی‌ پیرانشهر - حاج‌ عمران‌ ، رمز عملیات: یا الله یا الله یا الله

درود بر رهبر کبیر انقلاب و درود بر شهیدان عصر انقلاب ، درود بر پدرومادرانی که همه حسین و زینب و فرزندانی خوب وشایسته آماده شهادت قرار دادند درود بر جوانان پاکدامن ، درود برپدر و مادر خود حاج رضاسیدی و زهرا خانم بیات که مرا خوب پرورش دادند وآماده شهادت کردند... 

برادر وخواهر مسلمان به شما می گویم الـآن وقت غیرت است، غیرت به خرج دهید گوش به حرف منافقین ندهید اگر خدای نکرده در خواب غفلت باشید هم در دنیا و هم در آخرت روسیاه خواهید شد ... 

 

ادامه نوشته

همان خونی که...

 

 

شهادت

«زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست» مقام معظم رهبری مد ظله‌العالی

نمي‌دانم چگونه از شهدا بنویسم، قلم تحمل نوشتن مطالبي را در مقام شهيد ندارد. نمي‌توان جز خاطره‌اي و درسی از زندگی یکی از اسطوره‌های جنگ. زيرا اگر بخواهم بگويم، گفته بسيار زياد است كه اگر تمام اقيانوسها مركّب و تمام صفحه‌هاي عالم كاغذ گردد، اقيانوسها خشك و صفحه عالم كوتاه خواهد بود و مطالب باز باقي مي‌ماند در صورتي‌ كه خداوند يكتا مي‌فرمايد: «ولا تحسبن الذين  قتلوا فی سبیل الله امواتا...» [آل عمران/۱۶۹]

از شهدایی می‌گوییم که همه سفارشاتشان به حمایت از ولی فقیه بود و رعایت حجاب.
مگر می‌توان از حجاب گفت و خون شهید را نادیده گرفت. خونی که از اعماق جان شهید آمد و در زمین داغ خوزستان ریخت تا امام تنها نماند، تا حرف نائب مهدی فاطمه (عج) بر زمین نماند.
همان خونی که راحت با اعمال مخالف خواسته شهدا لگدمال می‌شود.
همان خونی که راحت با بی غیرتی نسبت به حجاب زنان و دخترانمان لگدمال می‌شود.
همان خونی که با مخالفت از اوامر ولی فقیه زمان لگدمال می‌شود.
همان خونی که بدون ملاحظه از اهداف شهدا به دیدن انواع مناظر مستهجن می‌نشینیم.
همان خونی که انواع تصاویر افراد نامحرم در گوشی‌ها و رایانه‌هایمان ذخیره شده است.
همان خونی که با رفتن به انواع سایت‌های منحرف کننده فکرمان و روحمان را شیطانی می‌کنیم.
همان خونی که...
همان خونی که...
همان خونی که...
و خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

خاطره‌ای از شهید محمدرضا موحدیان از زبان همسر شهید:
پس از شهادت محمدرضا، یکی از دوستان از من پرسید: «چرا شهید موحدیان وصیت‌نامه ننوشته است؟» گفتم: «نمی‌دانم.» روز بعد دوباره‌‌ همان خانم به منزل ما آمد و گفت: «آیا عینک شهید موحدیان نزد شماست؟ چون دیشب ایشان را در خواب دیدم که به من می‌گفت: شما اگر وصیت‌نامه مرا می‌خواهید، آن وصیت‌نامه پشت عینک من است.» فوراً به سراغ عینک محمدرضا رفتم. چند قطره خون بر روی عینک بود، چشمانم را بستم. الله اکبر! دوباره قطرات خونی را که در لحظه شهادت به روی عینک پاشیده شده بود، نگاه کردم. خدای من! او قصد داشت به ما بگوید: «چه وصیتی بالا‌تر از خون من؟ که شما بخواهید به آن عمل کنید.» [۱]

به دل حرفی بجز حسرت ندارم         دریغ افسوس که من از راه ماندم
شهادت ای شهادت ای شهادت        تویی زیباترین شعری که خواندم.
__________________________________________________
پی‌نوشت:
[۱]. http://www.tebyan.net/newmobile.aspx/index.aspx?pid=934&articleID=652679

16 مرداد سالروز شهادت شهید سید محمد سیدی

 شهیدسیدمحمدسیدی                         

 سید محمد سیدی، ملایر اسفندماه 42 در این زمان به دنیا آمد و در تاریخ 16 مردادماه 1362 در پیرانشهر به شهادت رسید . جوانی که در سن 20 سالگی از زمین به آسمان پرواز کرد . خاطره تمام این پروازها عزیز و یادشان گرامی است ... 

16مرداد سالروز شهادت شهید سیدمحمدسیدی فرمانده "قرارگاه مخلص شهداء" گرامی باد . 

منتظر هدایای معنوی شما عزیزان به این شهید بزرگوار هستیم. 

                                                   اللهم عجل لولیک الفرج

چفیه و چادر

آن ها چفیه داشتند…

من چادر دارم!!!  

  چفیه وچادر

  آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…

من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم… 

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…

من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم… 

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…

من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم… 

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …

من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم… 

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…

من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم… 

پشت خاکریز و گمنامی

   شهید شوشتری

 دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم ...

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز...

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود ...

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد ...

آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید ...

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم

و آزادمان کن تا اسیر نگردیم ...

قسمتی از وصیتنامه شهید شوشتری

شهيدي که 9 سال بعد از دفن، خون از بدنش جاري شد

                            شهداء زنده اند 

پاسدار شهيد عبدالنبي يحيائي سال 1342 در انارستان توابع دشتستان متولد شد او در نوجواني به کشاورزي و دامداري مشغول بود و بعد به همراه خانواده به

تنگ ارم مهاجرت کرد و در اين محله موذن و نوحه خوان محل بود که براي دفاع از اسلام به  جبهه رفت و در عمليات والفجر دو در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسيد و در گلزار شهداي تنگ ارم دشتستان به خاک سپرده شد.

در مورد کرامت اين شهيد والا مقام گفته اند: وقتي مي خواستند قبر اين شهيد را که 9سال در آن دفن شده بود مرمت کنند جسد، صحيح و سالم مانده بود و مانند روزي است که او را به خاک سپرده‌اند.

پدر این شهید می گوید: يکبار با جمعي از بستگان براي نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهيدم رفته بوديم متوجه شدم سنگ بالاي قبر سوراخ شده و نياز به تعمير و مرمت دارد وسايل تعمير را آماده کرديم و سنگ بالاي قبر را برداشتيم و با جسد فرزندم که درون لحد بود، مواجه شديم.

بنايي که براي اين کار آورده بوديم پيشنهاد کرد: حالا که سنگ بالاي قبر را برداشته‌ايم سنگ‌هاي اطراف و زير لحد را هم عوض و آن را تعمير اساسي کنيم. که ما هم قبول کرديم. برای مرمت  کسي داخل قبر رفت تا جسد شهيد را که هنوز داخل پلاستيک بود به بيرون از قبر بياورد.

يکي از بستگان شهيد وقتي پلاستيک را به کناري مي‌زند متوجه مي‌شود صورت شهيد مانند روز اول دفن سالم مانده است با اين تفاوت که مقداري خشک شده  و آن تازگي روز دفن را ندارد. ولي خراشيدگي روي بيني او دقيقاً مانند روز دفن بود نکته حيرت آور در انتقال جسد شهيد به بيرون قبر اين بود که وقتي جسد را به بالاي قبر مي‌آورديم ناگهان مشاهده کرديم از سر او که به دليل اصابت ترکش سوراخ شده بود قطرات خون تازه به داخل قبر فروريخت که مايه تعجب و شگفتي همه شد.

هم‌اکنون مردم به مزار اين شهيد در ايام عزاداري سيدالشهدا در ماه محرم و ايام ديگر سال دسته ‌دسته مشرف مي‌شوند و از روح پاکش حاجت مي‌طلبند[1]

وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَكِنْ لَا تَشْعُرُونَ [2]
و كسانى را كه در راه خدا كشته می ‏شوند مرده نخوانيد بلكه زنده‌‏اند ولى شما نمیدانيد.

------------------------------------------

پی نوشت :

[1]- دفتر اول لحظه‌هاي آسماني-معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنياد شهيد و امور ايثارگران با گردآوري غلامعلي رجايي
[2]-بقره ایه 154

بازنشر

من از خودم اختیاری ندارم و باید بابام اجازه بده...

 

          عبدالحسین

 امام على علیه‏‌السلام :«إنّ اللّه‏ فَرضَ الجِهادَ و عَظَّمَهُ و جَعلَهُ نَصْرَهُ و ناصِرَهُ. واللّه، ما صَلُحتْ دُنیا و لا دِینٌ إلاّ بهِ». «خداوند جهاد را واجــب گـردانید و آن را بزرگ داشت و مایه پیروزى‏ و یاور خود قرارش داد. به خدا سوگند کار دنیا و دین جز با جهاد درست نمى‏‌شود.»[1]

سلام به همه دوستان عزیز و عاشقان شهید و شهادت.
 این شهید، از نحوه شهادت و مکان شهادتش اطلاع داشت، و فرموده بودند: که اگر در این عملیات شهید نشوم، به مسلمانی خود شک می‌کنم، که با شهادتش مسلمانی خود را ثابت کرد.[2]

در ادامه می‌خواهم به نقل از راوی دفاع مقدَس حاج آقای دیَانی خاطره دیگری را برایتان نقل کنم که در جایی ثبت نشده و مستقیماً از زبان ایشان نقل شده است.
حاج آقای دیَانی می‌فرمودند: یک روز با تعدادی از دوستان رفتیم منزل فرمانده دلاور اسلام سردار شهید عبدالحسین برونسی. همسر این شهید، از درددل‌ها و مشکلات و خاطراتی گفت، که خیلی انسان را به فکر فرو می‌برد.

همسر شهید می‌فرمود: حاج آقا! فکر نکنید که فقط بچه‌های 4 یا 5 ساله فقط بهانه بابا را می‌گیرند. دختر من که الآن 23 سالش است(چند سال پیش) هنوز بهانه بابا را می‌گیرد.
هرکس که در خانه ما را می‌زند این دختر با عجله می‌آد در را باز می‌کنه و می‌گه نکنه بابا اومده.

                                 (هر صدایی که ز در می‌آید              به گمانم که پدر می‌آید)

همسر شهید می‌فرمود: در محله ما رسم است، ماه رمضان که می‌شه، همسایه‌ها زنگ در خانه‌ها را می‌زنند تا برای خوردن سحری بیدار شوند و کسی خواب نماند. به همسایه‌ها گفتم: دیگه زنگ خانه ما را نزنید! هروقت شما زنگ می‌زنید این دختر می‌آید پشت در که شاید بابا آمده باشه.
این همسر شهید نقل می‌کرد که، خواستگاران متعددی برای این دختر می‌آمد ولی به همه جواب رد می‌داد و می‌گفت: من از خودم اختیاری ندارم و باید بابام اجازه بده.
گفتند تو که بابا نداری چطوری باید بابات اجازه بده؟
گفت من نمی‌دانم! هر وقت بابام اجازه داد قبول می‌کنم.
تا اینکه یک روز یک جوان سیدی به خواستگاری این دختر شهید می‌آید و همان جواب را به او هم می‌دهد.
شب این دختر در عالم خواب پدرش را بخواب می‌بیند و اعلام رضایت می‌کند و می‌فرماید: من به این وصلت راضی هستم.[3]

خیلی از فرزندان شهید هم سن و سال ما هستند که آرزو و حسرت داشتن پدر در دلشان مونده و دوست داشتن دست محبَت پدر روی سرشان کشیده شود. و ما در قبال آنها مسئولیم. نسآل الله منازل الشهداء
_______________________
پی‌نوشت:
[1]. وسائل الشیعه: ۱۱/۹/۱۵
[2]. http://www.jonbeshnet.ir/news/56819
[2]. به نقل از حاج آقای دیَانی راوی موفَق دفاع مقدس(راوی موسسه روایت سیره شهداء)

شهیدی که عکس یک زن بر بدنش خالکوبی شده بود

                شهید عشق  

امام علی(علیه السلام) فرمودند: «جاهدوا فی سبیل الله بأید یکم فإن لم تقدروا فجاهدوا بألسنتکم فإن لم تقدروا فجاهدوا بقلوبکم؛ در راه خدا با دست‌های خود جهاد کنید، اگر نتوانستید با زبان‌های خود و اگر باز هم نتوانستید با قلب خود جهاد کنید».[1]

کلاس عاشقی امام راحل «قدس الله نفسه الزکیه» همواره شاگردانی را به خود دید که امروز وقتی به سیره شخصیتی آنها می‌نگریم، نفس‌های تأثیرگزار پیرجماران را در می‌یابیم که چه حُرهایی را تقدیم محضر ملکوتی رب الأرباب کرد.

«محمد رعیتی» از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا خاطره‌ی تکان دهنده‌ای را بیان می‌کند که خواندن آن خالی از لطف نیست و هزاران نکته در آن نهفته است.
پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگیری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم.
با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌
«ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم... .»
آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.[2]
_____________________________________________
[1]. بحارالانوار، ۱۰۰/۴۹/۲۳
[2]. http://www.yjc.ir/fa/news/4598965/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%...

گریه سرهنگ عراقی ...

              محمدرضا حقیقی 

وقتی عراقی‌ها جنازه‌های ایرانی‌ها را در خاک عراق تفحص کردند، به یک جنازه‌ای رسیدند که سالم از زیر خاکها بیرون آمد. شانزده سال پیش شهید شده بود.
وقتي بعد از شانزده سال جنازه‌ي محمدرضا را سالم از خاك در آورده بودند صدام گفته بود: اين جنازه نبايد به اين شكل به ايران برود.
پيكر پاك محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسايي نشود، ولي جسد سالم مانده بود.

حتي روي جسد پودر مخصوص تخريب جسد ريختند خاصيتش اين بود كه استخوان‌هاي جسد را هم از بين مي برد ولي باز هم جسد سالم مانده بود.
وقتي گروه تفحص جنازه‌ي محمدرضا را دريافت مي‌كردند سرهنگ عراقي كه در آنجا حضور داشته گريه مي‌كرد و می‌گفت: ما چه افرادي را كشتيم!

مادر شهيد مي گويد موقع دفن محمدرضا، حاج حسين كاجي به من گفت: «شما مي‌دانيد چرا بدن محمدرضا سالم است؟» گفتم: «از بس ايشان خوب و با خدا بود».

ولي حاج حسين گفت: «راز سالم ماندن ايشان در چهار چيز است:
[1] .هيچ وقت نماز شب ايشان ترك نمي‌شد؛
[2] .مداومت بر غسل جمعه داشت؛
[3] .دائما با وضو بود؛
[4] .و اينكه هر وقت زيارت عاشورا خوانده مي‌شد، ما با چفيه هايمان اشكمان را پاك مي‌كرديم ولي ايشان با دست اشكهايش را مي‌گرفت و به بدنش مي‌ماليد
و جالب اينكه جمعه وقتي براي ما آب مي‌آوردند، ايشان آب را نمي‌خورد و آن را براي غسل نگه مي‌داشت. »
محمدرضاحقیقی از جوانان با ایمان قم بود که حتی بعد از مرگش هم حقانیت جنگ ما را به اثبات رسانید.
شادی روحش صلوات

لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم

شهیدشهریاری 

 انسان موجودی اجتماعی است که در برخورد با دیگران محدوده رابطه خود را مشخص می‏‌کند که اگر در این امر افراط یا تفریط کند دچار مشکلاتی خواهد شد. انسان باید طبق فرامین دینی برخورد کند تا از چهارچوب آن خارج نشود و زندگی در جامعه به چالش کشیده نشود.

کسانی که در این زندگی پر از خطر که بخشی از آن در رابطه با هوا و هوس می‏‌باشد، پا روی نفس خود گذاشتن، در زندگی به توفیقاتی دست یافتن که خداوند آنها را در امور زندگی دنیوی یاری نمود و در زندگی اخروی به سعادت ابدی رسانید. حياء يكي از خصلت‏‌هاي نيكوي اجتماعي است که در روایات خیلی به آن اهمیت داده شده است، چنانچه اميرالمؤمنین علي (عليه السلام) آن را خلق و خوي زيبا و خصلتي پسنديده معرفي نمودند و فرمودند: الحياء خلق جميل.(1)

شهید شهریاری از جمله کسانی بود که به این امر یعنی حیا خیلی اهمیت می‌داد و خود را به این صفت زیبا آراسته بود.
در این مورد همسر شهید نقل می‌کند که: دانشجو بودیم و مخارج تحصیل و امرار معاش اقتضا می‏‌کـرد که هم زمان با تحصیل کسب درآمد هم داشته باشیم.
مجید تدریس خصوصی برای دانش آموزان دبیرستانی رو انتخاب کرده بود اما تدریس خیلی دوام نیاورد و بعد از یه مدت رهاش کرد…!
گفتم: چرا دیگه تدریس نمی‏‌کنی؟
گفت: بعضی از خانواده‏‌ها آداب شرعی رو رعایت نمی‏‌کنن. بعد ادامه داد: آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر یکی از دانش‏‌آموزهایی که بهـش درس می‏‌دادم بد حجاب بود. چند لحظه پشت در ایسـتادم تا خودشـو بپوشونه اما دیدم خیلی بی تفاوته. خیلی ناراحت شـدم و گفتم: لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم! اینو گفـتم و از همون جا برگشتم.(2)

در رابطه با پوشش، بحث‏‌هاي زيادي در فقه اسلامي وجود دارد که به عنوان مثال پوشيدن هر گونه لباسي که عرفاً مهيج است و جلب توجه نا محرم مي‌کند، حرام است چه براي زن و چه براي مرد.(3)
______________________________

پی‏‌نوشت:

[1]. غررالحكم ص 256
[2]. http://bashgah.tebyan.net/newindex.aspx?pid=206751
[3]. احکام روابط زن و مرد ص144