تنها عکسی که به یادگار ماند ...

 

امروز ناخودآگاه بعد یک مدت طولانی به وبم سرک کشیدم ،

وب خودم که نه وبلاگ آرمیتا ،روزی که این وب ساختم باورم نمی شد یک روز بتونم آرمیتا رو درآغوش بگیرم ...

و بعد چند سال من و خانم پیرانی با هم دوست باشیم.

یادمه اولین باری که این وب ساختم دنیای وبلاگ هنوز هم شور و حال خاص خودش داشت اما حالا بعد گذشت چند سال دیگر اون شور و تاب نوشتن وبلاگ هم از بین رفته ...

و منم دیگر اون دختر پر نشاط و با حوصله قدیم نیستم این روزها دیگه دانشجو شدم و درگیر درس و آینده و ...

به نظرم شور و شوق های آدمها به مرور زمان عوض میشه و شور وبلاگ نویسی در من خاموش شده ؛اما هنوزم دست به قلم هستم می نویسم هنوز هم همون دخترم که عاشق آرمیتا بود و هست ...

هنوز هم هرشب توی رویاهام مثل واقعیت بین دو ابروی هلال ماه نشان آرمیتام رو می بوسم ...

هنوز هم وقتی کسی اسم دخترش رو میزاره آرمیتا ته قلبم می لرزه که اسم عزیز دل منم آرمیتاست

خدا رو چه دیدی شاید یک روز اسم دخترم رو آرمیتا گذاشتم !

دوست داشتم امروز اینجا بعد چند سال دیدار خودم و خانم پیرانی عزیزم یک سری خاطرات رو نقل کنم ؛خاطراتی که هیچ وقت نخواستم مطرح بشه و علاقه ای نداشتم به گفتنش چون دوست داشتم شهره جانم در امنیت کامل فکری باشن و اینکه من یک دوست عادی هستم ...

میخوام از اول داستان خودم و خانم پیرانی شروع کنم و اما باید گفته بشه که این زن مقاوم و فرهیخته کشورم چقدر بزرگه دوست دارم حق قلم نسبت به ایشون ادا بشه با اینکه قلم اینجانب در وصف ایشون بسیار ناچیز هست !!

اما باز هم شرحی است بر احوال دل ...

 

اون روزهای اول تو حال و هوای نویسندگی وبلاگ بودم مدام در مورد آرمیتا و خانم پیرانی و شهید رضایی نژاد سرچ میکردم ،توی سایت های مختلف اونروزها حتی یادمه خانم پیرانی اگر اشتباه نکنم با یک مجله کانادایی هم مصاحبه کرده بودن من حتی گاه گاهی سرچ لاتین هم میکردم تا عکس های به روز تر و جدید تری از آرمیتا پیدا کنم و سعی کنم مطالب مفید و به روزی برای وبلاگ داشته باشم ...اون روزها دبیرستانی بودم و تو حال و هوای کنکور ولی مگر میشد از آرمیتا و شرح وبلاگی گذشت ؟؟؟اونروزها بعضی شبا می نشستم و گوله گوله برای غربت آرمیتا اشک میریختم و بغض میکردم بغضی که هربار با دیدن چشمای آرمیتا سراغم میاد؛گیرم میندازه و تا عمق قلبم آتیش میزنه!!!

 

زمان گذشت و علاقه من هر روز نسبت به آرمیتا بیشتر میشد خیلی زیاد تا حدی که تصمیم خیلی جدی گرفتم شماره خانم پیرانی رو بدست بیارم و باهاش صحبت کنم ،تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که برم سراغ سایت رسمی شهید رضایی نژاد و برای خانوادشون نظر بزارم و خواهش کنم و حتی شده التماس که شماره آرمیتا عزیزم رو بهم بدن و بتونم چند کلمه با خانم پیرانی عزیزم و آرمیتا صحبت کنم با کلی پیگیری وماجراجویی من بالاخره تونستم با هماهنگی های زیاد شماره ایشون رو از برادر محترم شهید رضایی نژاد بگیرم ،نمی دونم اسم کوچیکشون دقیقا چی بود ولی من  خودشون و خانواده محترمشون رو دعا میکنم که سبب وصل من و خانم پیرانی شدن ان شاالله الانم هرجا هستن موفق و پیروز و سلامت باشن ...

اولین بار فکر کنم پیامک دادم به خانم پیرانی و بعدش زنگ زدم ...هیچ وقت یادم نمی ره بعد اولین تماس از خوشحالی فقط اشک میریختم و باورم نمی شد بتونم با ایشون صحبت کنم بحر حال تماس برقرار شد و توی اولین تماس ایشون اونقدر مهربون و صمیمی بودن انگار سالهاست منو می شناسن .بعد زمان گذشت حدود یکسال و خورده ای من و ایشون فقط ارتباط پیامکی و موبایل داشتیم تا وقتی که مامان خانم مهربونم نذری میداد در یک تاریخی و من تصمیم گرفتم به بهونه نذری هم شده خانم پیرانی رو ببینم ،اون روزها سر خانم پیرانی خیلی شلوغ بود و حسابی درگیر کارهاشون بودن ولی باز هم با این همه قبول کردن تو یک جای مشخصی با هم دیدار کنیم ، اونروزا تازه گواهینامم رو گرفته بودم هنوز خودم ماشین نداشتم قرارمون ساعت ۸ شب بود بعد از کلاس آرمیتا جانم یک جایی نزدیک خونه هر دومون .چقدر ذوق زده شده بودم که میخوام آرمیتای نازم رو ببینم حسابی قند تو دلم آب شده بود جای همه خالی :)

دیگر حسابی آماده شدم سوییچ از بابا جان گرفتم و راهی دیدار عشقم شدم چون محل قرارمون توی بزرگراه بود توی یک کوچه در نبش بزرگراه پارک کردم تا وقتی خانم پیرانی میاد جلوی رفت و آمد عزیزان راننده دیگر رو نگیرم و پلیس گرامی جریمه نکنن من رو به خاطر ایستادن وسط بزرگراه😁

خلاصه ما حدود مدتی کوتاه صبر کردیم تا نفسمون تاج سرمون برسن خانم پیرانی گلم با ماشین نازشون اومدن ،چون اولین بار بود ایشون می دیدم و قبلش منو نمی شناختن زنگ زدم گفتم اونکه توی اون ماشین نشسته من هستم دیگر دست تکون دادن و از ماشین پیاده شدم دقیقا یادم نیست ولی فکر کنم داشتم از شوق اشک میریختم ولی خوب شب بود و شب مهربون اشکامو زیر نجابت خودش مخفی میکرد !!!

یکم صحبت کردیم و از آشنایی با هم کلی خوشحال شدیم ...

 

ولی از شانس طلایی من آرمیتا ازخستگی خواب بود و

پشت ماشین دراز کشیده بود عزیز دلم ...

دیگر دلم براش قنج رفت همونجا ولی

 چون زمستون بود و سرد هم بود واقعا روم نشد بیشتر وقت خانم پیرانی رو بگیرم و حسابی خجالت کشیدم ...

اون شب با یک خداحافظی صمیمانه و گرم سپری شد نذری رو به خانم پیرانی عزیزم دادم و خداحافظی کردم و برگشتم خونه .

مدتی گذشت و فکر کنم دو بار دیگر هم دیدار داشتیم در خیابون و صحبت کردن و این رابطه نزدیک تر و صمیمی تر شد تا اینکه خواستم این بار نذری رو ببرم خونه خانم پیرانی عزیزم و ایشون با کمال میل و لطف زیادی که به من حقیر داشتن آدرس خونشون رو دادن و من مهمون خونه پرمهر ایشون شدم ...

فکر کنم اولین دیدار ما در منزل ایشون عصر رقم خورد .اولش که آدرس دادن من واقعا توقع نداشتم برم خونشون و بشینم ولی ایشون با خوبی شون باز هم منو سورپرایز کردن ....

وقتی رسیدم و زنگ در زدم گفتم سلام شهره جونم گفتن بیایید بالا

من گفتم آخه نمیشه تشیف بیارین پایین شرمنده میشم اینجوری

ولی ایشون گفتن نه بیاین بالا خواهش میکنم مراحم هستید ...

در باز کردن و من از راهرو دونه دونه از شوق پله ها رو می شمردم تا برسم به منزل نفسم ...

وقتی رسیدم مثل یک صحنه رویایی بود برام خانم پیرانی عزیزم با آرمیتا دوست داشتنی و شیرینم ایستاده بودن جلوی در خونه و به استقبال من وقتی رسیدم محکم بغلم‌ کردم خانم پیرانی عزیزم رو آرمیتا اولین بار بود من توی منزلشون میداد اون موقع ها فکر کنم ۵ یا ۶ سالش بود ولی با نهایت ادب و نجابت تمام اومد جلو به من سلام داد و دست داد و من بوسیدمش و اونجا احسنت گفتم به تربیت چون آرمیتایی توسط چنان مادری فرهیخته ....

 

 

وقتی وارد منزل شدم اولین منظره عکس بزرگ شهید بود که جلوه خاصی به منزل میداد منزلی ساده و شیک و زیبا که توش خلوص رو میشد به راحتی حس کرد .توی اون خونه نگاهت همش خیره میشه به چشمای آرمیتا و معصومیت این فرشته خدا ،اونجا چشمات خیره میشه به نگاه زجر کشیده زنی از جنس عشق یک مادر زنی که جنگید و ساخت و ساخت ...

اونجا من آفتاب  رودرخشان تر دیدم اونجا زندگی بود نفس بود ...

بانویی که وقتی پای حرفاش بشینی نه گلایه داره نه شکایت با روحیه تمام و لبخند همیشگی فقط از کارهای آینده و حس ک حال و شور زندگی و آرمیتا تعریف میکنه ...اونجا میشد زندگی حس کرد میشد شیرینی زندگی بعد کلی سختی و ماجرا دوباره چشید !بانویی که در عین مهربونی خیلی با شخصیت و مقاومه بانویی که از رهبرش میگفت ...

از مرد بزرگی که ساده زیستی توی خونش موج میزنه ....

و آنروز  بانو به من گفت  امید این روزهامون بعد از خداوند حضرت آقاست ...

آقایی که هوامون رو داره ؛

از خانم آقا که مثل مادر مادری میکنه براشون ...

از اینکه گفت دوست نداره زیاد آرمیتا رو وارد عرصه سیاست کنه و برای روحیه آرمیتا توی اون سن خوب نیست و فقط تنها جایی که با عشق میره دیدن آقاست آقای خوبی ها ...

تنتون سلامت آقا ...

 

اونروز از وقتی اونجا تا لحظه آخر خداحافظی فقط یک بغض جمع شده بود توی گلوم که تا میومد به چشمام برسه و بباره میزدم توی قلبم و میگفتم حق نداری جلوی چشمای آرمیتا اشک بریزی ...حق نداری !!!

وقتی پام به ماشین رسید تا چند دقیقه فقط سکوت و مکث کردم و فقط از ذهنم گذر کرد چه بلایی بود سر آرمیتا اومد چه داغی نشست روی دل این بچه ...!!چی کشید شهره چی کشید دستاش ؟!؟چی کشید چشماش ؟!؟!؟

به کدامین گناه ...

و تا وقتی برسم خونه مدام میگفتم به کدامین گناه!؟؟!!؟؟!؟!

 

دیدار های بعدی ما هم باز در منزل شما رقم خورد بانو...یک دیدار خاص ...این بار هم باز با صمیمت خاص ،ثابت و همیشگی شما مواجه شدم .خونگرمی تو قوم کرد همیشه ثابته و همیشه پر عشق و مهرن نسبت به مهمانشون ...این بار آرمیتا حدود ۱سال و اندی بزرگتر شده بود و خانم تر شما جایی دعوت بودید و باید زودتر میرفتید منم دانشگاه داشتم و تصمیم گرفتم خونه شما نماز بخونم شما هم اومدین و باهام نماز خوندید بعد نماز من به نیت شهید عزیز هم دو رکعت نماز خوندم وتقدیم شهید کردم ...

و ازشون تشکر کردن که اجازه دادن تا مهمان خانه شما باشم و آرمیتای بهشتی نازم روببینم

و هیچ وقت یادم نمی ره روزی که برای تولد آرمیتا هدیه گرفتم و اومدم خونه شما

و شبش خواب شهید رضایی نژاد رو دیدم ،که رفتم سر مزارشون در عالم خواب و مزارشون شستم و عکس ایشون روی قبر بود ...

مانند یک انسان بهشتی و برگزیده و به من در موجی از سکوت و آرامش در عالم خواب لبخند زدن ....

و براتون تعریف کردم خواب رو ...

و هیچ وقت یادم نمی ره اون چند تا کتاب کوچولوی خودم که یک جورایی جگر گوشه هام بودن و تقدیم آرمیتا کردم و اینقدر ذوق میکردم که هربار شما می گفتید آرمیتا اون کتاب ها را دوست داره ...و شبا براش میخونید .

 

و این چنین من شما رو دیدم ...

 

و میان دو ابروی ناز ماه زهره جبینم رو بوسیدم ...

خانم پیرانی عزیزم ،شهره مهربانم دستاتون رو می بوسم ...

از اینکه با اینکه مثل خودتون محجبه نبودم

ولی با آغوش باز و دوست داشتنی من رو پذیرفتید و دوستم داشتید ...

ازتون ممنونم که بهم اعتماد کردین و گذاشتین هرچند کم شریک لحظات ناب و پاک زندگی شما باشم ،

ازتون ممنونم که من رو با زندگی آشتی دادید

دید ،

ازتون ممنونم که لبخند گمشدمو بهم برگردوندید

ازتون ممنونم که من بیشتر و بیشتر عاشق خودتون و آرمیتای وطنم کردید ....

ازتون ممنونم ...

نمی دونم چند سال دیگر در کجای این جهان هستی باشم ؟!!

اصلا نمی دونم خواهم بود یا نه ولی تا ابد مدیون شما و شهید عزیز و آرمیتای گلم خواهم بود ...

فکر کنم وقتش رسیده این وب به آرمیتای عزیزم تقدیم کنم ...

تا همیشه دوستتان دارم ...

خدایارتون

التماس دعا ...

اینجانب ...

۱۵خرداد ۱۳۹۶خورشیدی

عید فطر مبارکــــ


تو چقدر زيبا مفهوم تكليف و بندگي را دريافتي عزيز دلم.


يك ماه روزه داري ات قبول،


عيدت مبارك فرشتة زيباي من!

پــــدر آسـ ـــمانی ام روزتـــ مبارکـــ.....

تو نیستی كه ببینی ...

چگونه عطر تو ؛ در عمق لحظه ها جاری است 

 چگونه عكس تو ؛ در برق شیشه ها ؛ پیداست

چگونه جای تو ؛ در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است 

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری 

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها 

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر 

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند 

تمام گنجشكان

كه درنبودن تو 

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می كنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت‌ها لب حوض

درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی كه ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر نگاه تو درترانه من

تو نیستی كه ببینی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید

هزار چهره به هر لحظه می كند تصویر

به چشم هم زدنی

میان آن همه صورت ؛ ترا شناخته ام

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند 

چراغ ، آینه ، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی كه ببینی... 

چگونه با دیوار

به مهربانی یك دوست ؛ از تو می گویم

تو نیستی كه ببینی چگونه از دیوار 

جواب می شنوم

تو نیستی كه ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه در این خانه ست

غبار سربی اندوه ،  بال گسترده است 

تو نیستی كه ببینی دل رمیده من

بجز تو ؛ یاد همه چیز را رها كرده است

غروب های غریب 

در این رواق نیاز

پرنده ساكت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته من 

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی كه ببینی...

اما یادت تا ابد میان ما جاودانه خواهد ماند...

روزت مبارک بابایی ناز آرمیتا

 +سالروزولادت حضرت علی (ع) و روز پدر مبارکــ