آغاز بکار وبلاگ

هوالشاهد

در شادے وغم بـﮧ یادتاטּ میمانیم

هرعید بـﮧ یادتاטּ دعا مے خـوانیم

آقاے دلم سید مـטּ مهدے جاטּ

ما احسن الحال را شما میـدانیم

 

باسلام

 این وبلاگ هدیه ای است به آقا امام زمان(عج) و امیدواریم تسکینی باشد برای دل پردردشان.

موضوعات وبلاگ مربوط به امام عصر وشهدا هستند و در تلاشیم موضوعاتی را در وبلاگ قراردهیم که

 درخور شان امام زمان(عج)وشهدای گرانقدر باشد.

 

به امید رضایت امام مظلوممان(عج)

 ***

نکته خیلی مهم:

از رویت این وبلاگ در هنگام نماز اول وقت شدیدا خودداری کنید.

***

                 

    

 امامِ معصومم ... جدِ بزرگوارِ امامِ حاضر و ناظرم...

        این هتاکان قصدِ تضعیف شیعه را دارند 

            اما ما نخواهیم گذاشت... به امید خدا

                                 وای بر هتاکان...


فکر کنم دعا لازم شده ام ....

بسم الله ...

 

مشهدی ها ؟

میشود حرم که رفتید  ؟

+بےخیال مشهدی ها ....

من خودتان را دارم آقا .

++یک بلیط رفت مشهد ؛ حتی الامکان بی برگشت ....

 

مادری الحق چه می آید به نامت ، فاطمه !

                                                     بسم الله 

   

همه ی حرفها بماند برای بعد ... 

این روزها محتاجم به دعایتان    :)

 (این اسمایلی را زیاد جدی نگیرید ...) 

+شعرِ آقای حدادیان رو که شب جشنواره خوندن و  

اون  راوی خون گریه کردن : تو سرخ و سپید میشوی میدانم  

                                       سیبی که رسید ، میشوی میدانم 

                                       انگار که بو برده ای از باغ بهشت  

                                       آخر تو شهید میشوی میدانم...

دریایی و دل دادی یک روز به دریایی ...

بسم الله ...  

                                

 

دیروز 

توی بخش تزریقات بانوان ، 

تمامِ مدتی که سِرم وصل بود به دستم ، 

تمام مدتی که  

هیچکس نمیدانست که 

این تب ، چرا قطع نمیشود  

من ،  

به شما فکر میکردم ... 

و 

بارانی که میبارید از دل . 

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -  

+باید بنویسم این روزها را ، به گمانم.  

+این پدرِ معنوی ...گره خورده اینروزهایم با ایشان.

+ در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست /میرسم با تو ، به خانه از خیابانی که نیست 

می نشینی روبرویم خستگی در میکنی /چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست 

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است ؟/باز میخندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست... 

+عنوان از قاسم صرافان

روزهای خوب، دوستان خوبتر...

                                                       بسم الله   


داشتن بعضی دوستها خیییییییلی نعمتِ بزرگی ست ...

مثلا وقتی که با هم توی کلاس زیست یه پررویی بزرگ و عظــــیم کرده باشین 

و  بگین: چرا امروز  از ما امتحان نمیگیرین پس؟

مگه نگفته بودین بعد عید؟

و بعد از به آرامش دعوت شدن از طرف دبیر و تعیین روز امتحان اصلی، 

روزِ امتحان ، دوتایی غایب بشین...!!

و خجالتم نکشین اصلا...!!

جلسه بعد امتحان خیییلی جدی برید بشینید سر کلاس و شروع کنید به رفع اشکال!

و انگار نه انگار که...!


یا مثلا جلسه ی آخر همون کلاس یهو بیاد داخل آموزشگاه و دوتا پاک کن از مال خودش بذاره

روی میزای من و دوست مشترکمون!!

چون ما یه زمانی بهش گفته بودیم که دوست داریم پاک کن شو!

و ما با همون یک پاک کن چقققدر ذوق کنیم!!

با تمام حرفهای چرت و پرت مون لذت ببریم از در کنار هم بودن!

و چند وقت پیش بفهیمم که دونفر از ما چهار تا دوست متولد اردیبهشته!!

با سه روز تفاوت در روز تولد...

من و حنآ...

من بهش میگم حنا...

همونی که برامون پاک کن خریده بود!

و حالا 

داریم برنامه میریزیم برای 5شنبه ای که قراره تولد دوتامون باشه!

یک هفته جلوتر میگیریم بخاطر امتحانا...

6روز زودتر برای من و 3روز زودتر برای اون...

حالا ما 4نفرِ مثلا درسخون ،خیلی بی خیال نشستیم و داریم به طرح کیک مون فکر میکنیم...

و پیشنهاد میدیم که برامون چی کادو بخرن!

     بی خیال همه ی کتابهای تست و جزوه ها ...

          بی خیال تمام تکنیکهای سرعتی و راه های تستی و تشریحی...

         مامان میگه : اینروزها همشون خاطره میشن......

آدرس چندتا عکس گذاشتم ادامه مطلب(عکس پاک کن و...!)







دیروز - من - بوی جسد!

بسم الله الرحم الرحیم

                 

این روزهای پر از نگرانی های شیرین هم تمام خواهند شد...

مثل تمام روزهای خوب و بد دیگر ، که امروز خاطره ای شده اند فقط....


دیروز رفته بودیم دانشگاه علوم پزشکی(دقیقتر : دانشکده دندانپزشکی)

بماند که چقدر آمار جو گیری بین بچه های کلاس زد بالا...!

بدون اطلاع قبلی به خودمان  بردنمان آزمایشگاه آناتومی!

و تشریح جسد!!!

که البته من نرفتم داخل ...

ولی از توصیفات بچه ها فیض بردیم، بسی....

داخل آزمایشگاه به این شکل بود که دوقسمت داشت اون بخش جلویی چندتا قفسه بلند داشت 

پر بودن از استخونای آدم....

که ما (من و یکی از بچه ها)همونجا وایستادیم و اونارو بررسی کردیم(!!!)

 چون ما که نمیخواستیم پزشکی بخونیم

و طبیعتا فقط ذهنمون مشغول میشد

و یه بخش انتهایی که دورتادورش پارتیشن گرفته شده بود 

و آقای جسد در اونجا قرار داشت...

خب تا وقتیکه اون نایلونو از دورش باز نکرده بودن یه بوی خفیف و بد فضا رو پرکرده بود

اما امان از اون دقیقه ای که ملافه و ملحقات دور جسد باز شد....

بوی مزخرف فرمالدهید پر کرد همه جارو.......

بین اون فضای خفه کننده چندتا سوال، عجیب ذهن منو مشغول کرد

بعد از مرگ چه خواهد اومد به سر ما ؟

یعنی ما هم مثل  اون ...؟

یگانه گفت: پوستش شده بود عین پوست موز که سیاه شده....

صورتش هم که معلوم نبود اصلا

+معنای تبرج الجاهلیه را تازه دارم میفهمم...

کاش همه یک بار حداقل غسالخانه بروند و یک مرده ای را ببینند اصلا...

من معنای مرگ را تازه دارم میفهمم، وقتی برای اولین بار در هوای یک جسد نفس کشیدم...

وقتی بوی فرمالدهید پر کرد مشامم را و من فکر کردم که بوی تعفن او بیش از بوی بد فرمالدهید

 خفه کننده است؟؟

 که تازه فرمالدهید را زده اند به تمام اجزایش تا نپوسد و ...؟

که فهمیدم خاطره آن شهیدی که اجزایش بعد از بیست و اندی سال نپوسیده شوخی نیست!

ایها العزیز:

راهیِ کدام سمت و سو هستیم،ما؟

چرا دست برنمیداریم از سنت ها و رفتارهای جاهلی...؟

                   چرا باور نداریم آیاتت را؟

چرا نمیفهمیم که مرگ به این آسانی نیست

+آنجایی که سپیده به من گفت: کاش میومدی و میدیدی ...

   هیچ چیز ترسناکی نداشت

 بیشتر از ترسناک بودن ، قابل ترحم بود... 

دلم برای خودم سوخت که روزی من هم....


***تشریح جسد دیروز شاید یک کلاس خداشناسی بود برای من....

یک کلاس که پاره میکرد پرده غفلتِ مقابل چشمانم را...



بی همگان به سر شود،بی تو به سر نمیشود...


بسم الله الرحمن الرحیم

  

توی زندگیِ آدم یک روزهایی هستند که تا عمر داری به یادت می مانند....

یک روزهایی مثل روزهای آغازین سال ...

یک روزهایی که آشفتگی حالت را مخفی میکنی پشت لبخندهای الکی...

که همه فکر کنند تو ، مثل همیشه شاد و خوب و خوشی ...

با وجود اینکه نه شادی ، نه خوب و خوش ...

دلت که بلرزد ، دلت که بشکند دیگر کاری نمیشود کرد برایش

یک روضه میخواهد

یک گوشه دنج از مسجد 

و یک چادر ...

که آنقدری زار بزنی برای حالِ زارت که خوب شود، حالِ دلت...

که اتفاقات آنقدر پشت سرهم و تند تند بیافتند که ندانی به روی کدامشان باید بخندی و به کدامشان باید

اشک تحویل بدهی، فقط...


+بارانی شوید با این نوشته ...

(رسم پرواز همین بود

هرکه بسیجی تر، پَر...)

و این ویدیو را ببیند لطفا و حتما...

و این

واین

+حسین، حسین گفتن هایم که کم میشوند ، نگران میشوم برای خودم...


               

+هنوز هم ماتِ تو هستم ، من ...

   که او چقدر شبیه تو بود   ...

که سرم را که بلند کردم تا سلام دهم بی بی را

چشمم بیافتد به او و ...

      حیف که داشت دیر میشد برای نماز در حرم کریمه اهل بیت.س. 

وگرنه آنقدر می ایستادم آنجا تا خوب نگاهت کنم

تو همانی بودی که بی هوا ، میآمدی وسط دعاهای من ، توی فکر و خیال این دخترک جاری میشدی...

من مطمئنم... 

         من خودم ... با همین چشمانم... تو رادیدم...

              با همان آرامش همیشگیت...

                 همان پیراهن سفیدت که عکسهایش را دارم ......

 من مطمئنم او، تو بودی......



دلتنگ نوشت!

                   بسم الله

      
     


بانو جآن ...

شما " فاطمی " بودن روزهای این سالِ جدید را برایمان بخواهید از خدا ...


زبانم نمیچرخد به " عیدتان مبارک "

بی مادر.س. مگر عید دارند شیعیان...؟


                تحویل نمیگیریم سالی را که بی تو تحویل شود....

                                  یا صاحب الزمان.عج. 


کلاس کنکور با عصاره حضرت زهرا.س.

     بسم الله...

     



کارهای بعضی آدمها بدجور با روحم بازی میکند...

مثل کلاس امروز که یک توی یک دقیقه  استراحتمان با همان دبیر آقا نشستیم و

 به روضه حضرت زهرا.س. گوش دادیم ، به یک سخنرانی که کم از روضه نداشت

که چطور میخواهیم سرمونو جلوی قامت خمیده حضرت فاطمه.س. بلند کنیم ...

که یک امامی هست که برای یک قدم نزدیکتر شدن ما به خدا شب تا صبح برای گناهان ما گریه میکند...

که همه سرمان پایین باشد از شرم... حتی کلیپسی های کلآس....


***

آقاجان ببخش مرا...

که آنقدر به نفسم  میدان داده ام که هوا برم میدارد بعضی اوقات که...

مرا ببخش آقاجان....

***

ایـن جـمـلــه مـرحـوم حـاج عـبـدالله ضـابـط خـیـلی بـا دلـم بــازی کـرد. هـمـیـن !


آنـقـدر بـایـد بـدویــم تــا وقـتـی امــام زمــان ( عـلـیــه الـسـلــام ) آمـد ،

سـرمــان را بـالـا بـگـیـریـم

و

بـگـویـیـم :

« آقــــــا بـیـشـتـر از ایــن جــان نـداشـتـیـم 

تو نمیخواهی...!

بسم الله...

                                 


زورکی که نمیشود....

تو نمیخواهی که بشود 

و من، حالا باید بنشینم پای تمام استدلال های خودم که تجویز میشدند برای دیگران!


الهی... نگاهی...