ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
شخصی
از اهل شام ، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردی
که در کناری نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : " این مرد کیست ؟ " گفته
شد : " حسین بن علی بن ابیطالب است " . سوابق تبلیغاتی عجیبی ( 1 ) که در
روحش رسوخ کرده بود ، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الی الله
آنچه میتواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید . همینکه هر چه خواست
گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار
ناراحتی کند ، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد ، و پس از آنکه چند آیه
از قرآن - مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت کرد به او
فرمود : " ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آمادهایم " . آنگاه از او پرسید : " آیا از اهل شامی ؟ " جواب داد : " آری " .
فرمود : " من با این خلق و خوی سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم " .
پس
از آن فرمود : " تو در شهر ما غریبی ، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک
دهیم ، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم ،
حاضریم به تو پول بدهیم " .
مرد
شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند ، و هرگز گمان نمیکرد
با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود ، چنان منقلب شد که گفت : " آرزو داشتم
در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو میرفتم ، و این چنین
نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم . تا آن ساعت برای من ، در همه روی زمین
کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود ، و از آن ساعت بر عکس ، کسی نزد من از
او و پدرش محبوبتر نیست "
داستان راستان جلد اول