علی
- علیه السلام - بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد . در خلال
ایامی که در بصره بود ، روزی به عیادت یکی از یارانش ، به نام " علاء بن
زیاد حارثی " رفت . این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی همین که آن خانه
را با آن عظمت و وسعت دید ، به او گفت : " این خانه به این وسعت ، به چه
کار تو در دنیا می خورد ، در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاج تری ؟ !
ولی اگر بخواهی میتوانی که همین خانه وسیع دنیا را وسیله ای برای رسیدن
به خانه وسیع آخرت قرار دهی ، به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی ،
صله رحم نمایی ، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکار کنی ، این
خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قراردهی ، و از انحصار مطامع
شخصی و استفاده فردی خارج نمایی " .
علاء : " یا امیر المؤمنین ، من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم "
- " چه شکایتی داری ؟ "
- " تارک دنیا شده ، جامه کهنه پوشیده ، گوشه گیر و منزوی شده همه چیز و همه کس را رها کرده " .
خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند. و آن طوری زندگی کنند که تهیدست ترین مردم زندگی میکنند . تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نکند ، بنابراین من وظیفه ای دارم و تو وظیفه ای "
داستان راستان جلد اول
نهج البلاغه خطبه 207
در زمان خلافت علی - علیهالسلام - در کوفه ، زره آن حضرت گم شد . پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیداشد . علی او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : " این زره از آن من است ، نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام . و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام " .
قاضی به مسیحی گفت : " خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه میگویی ؟ "
او گفت : " این زره مال خود من است ، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ( ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد ) . " .ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کی است ، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : " این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست " ، و اقرار کرد که زره از علی است . طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده ، و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان میجنگد.
الامام علی صوت العداله الانسانیه، صفخه 63
بحارالانوار، جلد9، چاپ تبریز، صفحه 598
داستان راستان جلد اول
سپس حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدین چنین فرمود: مواظب باشید که پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناک نکنید و راضى نباشید که آنان نیازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانید که غیر از عذاب دنیا نیز در قیامت به عقاب دردناک الهى مبتلا خواهید شد.
تفسیر البرهان : ج 2، ص 194، ح 1.
اصول کافی، ج2، باب حسن الصاحبه و حق الصاحب فی السفر، صفحه 670
داستان راستان جلد اول
حضرت معصومه در یک نگاه
حضرت فاطمه معصومه(س) در اول ذیقعده 173 در مدینه منوره چشم به جهان گشود. پدر بزرگوارش حضرت موسی بن جعفر (ع) و مادر گرامیاش نجمه خاتون است. او از کودکی تا جوانی تحت تربیت پدر بزرگوارش و برادر مکرّمش حضرت رضا(ع) قرار داشت و در علم و تقوا و پاسخ به پرسشهای مراجعان به مقامی رسید که مدال افتخار فداها ابوه از پدر خود دریافت داشت. بعد از ورود حضرت رضا (ع) به مرو آن حضرت نامهای را به وسیله یکی از غلامان خویش برای خواهرش فرستاد که با رسیدن نامه، بلافاصله فاطمه معصومه(س) آماده سفر گشت.[1] آن حضرت در سال 201 هجری به همراه پنج تن از برادران (فضل، جعفر، هادی، قاسم، زید) و تعدادی از برادرزادگان و کنیزان روانه خراسان شدند.[2]آن بانو سرانجام در روز دهم ربیع الثانی 201 هجری از دنیا رحلت کرد و با تجلیل فراوان مردم قم، و به وسیله دو فرد ناشناس، به خاک سپرده شد.[4]
سپس ایشان اضافه می کند که این قضیه دو بار برایم ا تّفاق افتاد.
___________________________________________________________
جوانی از انصار نمازش را با پیامبر (صلی الله علیه و آله) می خواند ولی گناه و محرمات را نیز انجام می داد.
جریان را به پیامبر (صلی الله علیه و آله) گفتند. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بالاخره نمازش روزی او را از بدی و زشتی باز می دارد.
میزان الحکمه، ج5، ص371، ح 10254
سپس در ادامه فرمایش خود افزود: آیا نشنیده اى که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: هرکس خدمتى و یا کار نیکى را دور از چشم و دید دیگران انجام دهد، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نماید؛ و هرکس کار زشت و قبیحى را آشکارا انجام دهد، خوار و ذلیل مى گردد.
بحارالا نوار: ج 49، ص 101، ح 19، بهنقل از کافى و مناقب ابن شهرآشوب ، اءعیان الشّیعة : ج 2، ص 15
حضرت رسول صلّلى اللّه علیه و آله فرمود: خداوند ملائکه اى را آفریده است تا در خدمت محمّد و اهل بیت او علیهم السلام باشند.
بحارالا نوار: ج 43، ص 28، ح 33، الخرایج و الجرایح : ج 2، 530، ح 6.
محمد بن مسلم گوید: روزى خدمت امام باقر علیه السلام بودم که یک جفت قمرى آمدند و روى دیوار نشسته طبق مرسوم خود بانگ مىکردند، و امام باقر علیه السلام ساعتى به آنها پاسخ مىگفت، سپس آماده پریدن گشتند، و چون روى دیوار دیگرى پریدند، قمرى نر یک ساعت بر قمرى ماده بانگ مىکرد، سپس آماده پریدن شدند،
من عرض کردم: قربانت گردم، داستان این پرندگان چه بود؟
فرمود: اى پسر مسلم هر پرنده و چارپا و جاندارى را که خدا آفریده است نسبت بما شنواتر و فرمانبردارتر از انسانست، این قمرى بماده خود بدگمان شده و او سوگند یاد کرده بود که نکرده است و گفته بود به داورى محمد بن على (علیه السلام)راضى هستى؟ پس هر دو بداورى من راضى گشته و من بقمرى نر گفتم: که نسبت به ماده خود ستم کردهاى او تصدیقش کرد.
حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم ،امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای واز روزگار شکست یافته ای،در نظر ها کوچک می شوی وشخصیّت واحترامت از میان می رود.
شهید مطهری،داستان راستان ص17 .و رحمتی ،محمد،گنجینه معارف ج1ص112
انس
بن مالک ، سالها در خانه رسول خدا خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول
خدا این افتخار را داشت . او بیش از هر کس دیگر ، به اخلاق و عادات شخصی
رسول اکرم آشنا بود . آگاه بود که رسول اکرم در خوراک و پوشاک چقدر ساده و
بی تکلف زندگی میکند . در روزهایی که روزه میگرفت ، همه افطاری و سحری او
عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده - گاهی برای افطار و
سحر ، جداگانه ، این غذای ساده تهیه میشد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا
میکرد و با همان روزه میگرفت . یک شب ، طبق معمول ، انس بن مالک مقداری
شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اکرم آماده کرد ، اما رسول اکرم آن روز
وقت افطار نیامد . پاسی از شب گذشت و مراجعت نفرمود . انس مطمئن شد که
رسول اکرم خواهش بعضی از
اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است . از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد .
طولی
نکشید رسول اکرم به خانه برگشت . انس از یک نفر که همراه حضرت بود پرسید :
" ایشان امشب کجا افطار کردند ؟ " گفت : " هنوز افطار نکردهاند . بعضی
گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد " .
انس
از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد ، زیرا شب گذشته بود و تهیه چیزی
ممکن نبود . منتظر بود رسول اکرم از او غذا بخواهد ، و او از کرده خود
معذرت خواهی کند . اما از آن سو رسول اکرم از قرائن و احوال فهمید چه شده ،
نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت . انس گفت : " رسول خدا تا زنده بود
موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد "
داستان راستان جلد اول
پیرمردی
مشغول وضو بود ، اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمیدانست . امام حسن و امام
حسین ( ع ) که در آن هنگام طفل بودند ، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند . جای
تردید نبود ، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، باید وضوی صحیح را به
پیرمرد یاد داد ، اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی تو صحیح نیست ،
گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او میشود ، برای همیشه خاطره تلخی از وضو
خواهد داشت . بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای خود تحقیر تلقی نکند ،
و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر
بار نرود .
این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند . در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند ، و
پیرمرد میشنید . یکی گفت : " وضوی من از وضوی تو کاملتر است " .
دیگری
گفت : " وضوی من از وضوی تو کاملتر است " . بعد توافق کردند که در حضور
پیرمرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حکمیت کند . هر دو طبق قرار عمل
کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند . پیرمرد تازه
متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است . و به فراست مقصود اصلی دو طفل را
دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت . گفت
:
"
وضوی شما صحیح و کامل است . من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمیدانم .
به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید ، مرا متنبه ساختید . متشکرم " .
داستان راستان جلد اول
زکریا
، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او
نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس
میکرد ، وجدان و ضمیرش او را به اسلام میخواند . آخر بر خلاف میل پدر و
مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد .
موسم
حج پیش آمد . زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به
حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت . ماجرای اسلام خود را برای امام
تعریف کرد . سپس گفت : " پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی (مسیحی) هستند ،
مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهراً با آنها هم غذا میشوم تکلیف من
در این صورت چیست ؟ "
- " آیا آنها گوشت خوک مصرف میکنند ؟ "
- " نه یا ابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوک نمیزنند " .
- " معاشرت تو با آنها مانعی ندارد " .