چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

مسلمان و کتابی

در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشم ها به آن شهر دوخته‏ بود که ، چه فرمانی صادر می ‏کند و چه تصمیمی می‏ گیرد .
در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی‏ یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه می‏ رود ، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی ، جای‏ دیگری را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت‏
راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند . راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد . به‏ سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق‏
مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او می‏ رفت‏ آمد .
پرسید : " مگر تو نگفتی من می‏خواهم به کوفه بروم ؟ " .
- " چرا " .
- " پس چرا از این طرف می‏ آیی ؟ راه کوفه که آن یکی است " .
- " می‏ دانم ، می‏خواهم مقداری تورا مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بریکدیگر پیدا می‏کنند " . اکنون تو حقی بر من پیدا کردی . من به خاطر این حق که به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت " .
- " اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه ‏اش بوده " .
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که برایش‏ معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی ابن ابیطالب " ع " بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و
فداکار اصحاب علی - علیه‏السلام - قرار گرفت "


اصول کافی، ج2، باب حسن الصاحبه و حق الصاحب فی السفر، صفحه 670

داستان راستان جلد اول

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.