چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

چهارده معصوم

قافله ای که به حج می رفت

قافله ‏ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همین که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی‏ درمیان آنها شد که سیمای صالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام‏ کارهای شماست می‏شناسید ؟ 
 
- نه ، او را نمی‏شناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردی‏ صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکرده‏ ایم که برای ما کاری‏ انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به‏ آنها کمک بدهد .
- " معلوم است که نمی‏شناسید ، اگر می‏شناختید این طور گستاخ نبودید ، هرگز حاضر نمی ‏شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند " .
- " مگر این شخص کیست ؟ "
- " این ، علی بن الحسین زین العابدین است " .
جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : " این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم " .

امام : " من عمدا شمارا که مرا نمی ‏شناختید برای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا می‏ شناسند مسافرت‏ می‏کنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می ‏کنند ، نمی ‏گذارند که من عهده‏ دار کار و خدمتی بشوم ، از این رو مایلم همسفرانی‏ انتخاب کنم که مرا نمی‏ شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می‏کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم "

بحارالانوار جلد 11، صفحه 21

داستان راستان جلد اول

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.